آبروریزی چشم!... ببخشایید مرا!...
آبریزی چشم دارم، میدانم!...
حساسیت فصلی، آنهم؛
به ندیدن گلهای عاشق!
و دریغشان را دارم!
وای عشق و دریغش!...
سرفه که نه!
ولی تا بتوانم و تاب بیاورم...
به تب میرسد! ولی هقهق نمیرسدبه لب!
ملالی ندارم و نمی نالم!...
دمی و مدی دارد و میرود...
ولی وااای آلاله! واهاای شقاهق هقهق!...
چه آوردی به روزم! ای دل عاشق!...
ای دل عاشق! هق هقهق!...
چشمم، چشم عاشق!
با چه عشقی؛ چشمه ی غم شد!...
کاش ای چشم، نبودت!... چه نم و چه اشکی!...
تار و تر، تیره و ابریتر...
حساس بود و رسوا، وسواس هم شد!...
من حساسم به ندیدن گلهای عاشق!...
آبروریزی چشمم!...
با چه عشقی! و چه اشکی!...
... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
من هم از حساسانم!... من همان، ساسانم!...
ساسان بهادرخان پانزدهمین روز سال؛ سال سیل؛ سال عام السیل!...
نیمی از فروردین گذشت، از سال یکهزار و سیصد نود وهشت!
#شعر #شاعر #ساسان_بهادرخان تلگرام و توئیتر: @sasanbah
@sasanbah
به کانال من تشریف بیاورید!...👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPNC5-HOxS7aWU5eg
- ۹۸/۰۲/۳۰