با رفتن برف، این برفتن مرت!...
مرد بهمن، که اگر بفهمند!...
چشم به دختر بارفتن دارد و...
...برف بر تن من، مانده هنوز!...
چشمش چکه میکند و فرومیافتد چشم به کف...
به برف، به گل...
به خاک...
تا به کف کفش رفتن!...
میروفم برف شانهام را، و سوزنهای کاج را...
میلغزند و...
میچرخند...
نه برفتار برگ و برف!...
که به ثانیه شمار عجول!...
و میافتند...
و حبهای که فرو میسرد به سردی!...
از گردن به میانگه دو کتف!... آب حبهی برف...
و زیر پا... پررق پررق و قورروپ و قررپ!...
اکنون، یکی شده...
شمارهی دو چشم برفتن با کفش بارفتن!...
روی هم...
۲۴...ء
اما، ۱۲ نشده هنوز!...
ساعت!...
پررق...
قررپ...
پرررق...
مرد بهمن، همین برفتن!...
چشم به بارفتن و میل به رفتن دارد هنوز!...
... ... ... ... ... ... ء
#شعر #ساسان_بهادرخان
همین بهمنی که رفت!... از هزار و سیصد و نود و هفت!
اینستاگرام @sasan_bahadorkhan
- ۹۸/۰۲/۳۰